چرا ... بودن ؟!

درهمين لحظه
همهء دنيا مال من است
شادى مال من است
زندگى حق من است
عشق مي ايد و من

نغمه ء اوازم همه ء دنيا را ميسازد
ادمى راخويش ميسازد و بس
من دراغوش خويش
خود را دوباره ميسازم
FM

چرا ... بودن ؟!...

تو چه مي دانى درين دخمه ء تاريك
به ملاقات خدا امده است
يا سردرگم اشفته بازار خويش است

وبه خواب ابدى رفته است
اين قضاوت و نا اهلى را بس كن اى دوست
كه غنچه هاى زخمى را مرحمى نيست
FM

چرا ... بودن ؟!...

‎بارانم ميبارم
‎همچو ابر بهار ميبارم
‎بر كوير تشنه ء دل
‎بر خاك خسته ء تن
‎بر باور مردهء خويش ميبارم

‎شهريور رو به پايان است
‎باز بوى گيج كنندهء مهر در راه است
‎غمى بى پايان در ابان و اذر مرا اخر ميكشد
‎و من ترا هنوز بسوى خود ميخوانم
‎باز منتظر بهار مى مانم
‎تو اميدى كه در من نخواهى مرد

FM
‎‏

چرا ... بودن ؟!...

ازين زندگى دروغين دست بردار
با نگاه ايينه اشتى كن
نقاب چهره ات را بكن
باورت را يارى كن

از تنهايي خويش نترس
كه عمرى به دروغ ميگذرد اما
در نهايت شادى نخواهد ماند

ارامشى كه در صداقت است
ناب است
با دلى كه نادرست راه رفته سخت
حرف زدن در كار نيست

قانون عادت را بايد شكست
تا راستى يك قدم فاصله است

FM

چرا ... بودن ؟!...

روزهايم ديگر با تو شروع نميشود

و شبها اغوشى خالى و انتظارى بى پايان
كوچ من يا كوچ تو
اين گذر... سفر نيست
رفتن تا ابد هميشه چند نقطه باقى مى گذارد
چند نقطهء مجهول ...
‏ FM

چرا ... بودن ؟!...

هميشه وقت جدايي مهربان تر ميشوى
نگاهت را از چشمانم ميدزدى
مبادا قطره اشكى بيافتداز چشمانت

محبت را در دستانم جا ميگذارى 

ميروى

ميپيچم در دالان تار و پود خود
انقدر كه پيله ام تا دلتنگى تكميل شود 
به خوابى عميق تا تولدى ديگرِ ديدار تو
‏FM

چرا ... بودن ؟!...

دل كه به بيمارى مبتلا شددر وادى عشق هيچ حرف اخر ميشودمهر و وفا خط ممتد ميشودبازى عقل و دل به راه ميشود عقل هميشه سرناسازگارى داردناگزير دچار سردرگمى ميشوداين جدال تا به هفت شهر عشق ادامه داردراه عشق راهى بسى دشوار استتا كه دل به دروازهء نور و زيبايي رسدديگر نه عقل مى ماند و نه دلىنور در نور و هيچ در هيچ امد پديد در وادى عشق گفتگو بى معنا ميشودميان دو دل قصه ها ناپيدا ميشودتا يار چه خواهد و يار چه چرا ... بودن ؟!...ادامه مطلب

سطر نوشته هايم مال تو
با امدنت بر باد مى رود
واژه ها

چه غم انگيز ميشود
جان من كه به جانت بند است
و تو نباشى

زندگى ام لبخند توست
دريغ كه ميكنى
جانم مى رود

چشم در چشم من بيدار بمان
روزگاريست دنبال توام
FM

چرا ... بودن ؟!...

شعر بازى واژه ها ميان تهى ترين صفحهء روزگاريست
كه هيچ از ان مى رويد...

دست از همه خيابانها كشيدم
نرفت خاطراتت از يادم

جنگل هم نتوانست
تمام درختانش بيمار شدند

گشتم دنبال لبخند واژه ها
تا برايت بنويسم 

زندگى لبخند ترا ميخواهد
FM

چرا ... بودن ؟!...

ستاره هاى دلت هميشه درخشان
همچو قاصدكى رقصان در باد
روحت شاد و ارام اى رفيق

دلتنگى من

ميان سيل بارون چشمهايم
گم ميشود
انگاه كه تنها دست توست

به كمك مى ايد

مرا مى يابد
FM

FM

چرا ... بودن ؟!...